کاوش

***جستجو های من***

کاوش

***جستجو های من***

غزل حافظ



این هم غزل های حافظ


غزل 240


ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید


شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید



غزل 284

هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش

این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش

داور دین شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش

ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش

غزل 377

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم

غزل 444

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری

می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

غزل 470

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


نظر دهید

* سلام به همگی


* اینجا حکایت و احادیث وکتاب دارم


* اول اینکه حتما باید نظر بدین که چی می خواین


* دوما دوست دارین کدوم رو ادامه بد م هر سه تا یا ..

کتاب



عنوان کتاب: تذکرة الاولیاء


نویسنده : فریدالدین عطار نیشابوری


تاریخ نشر : خرداد 83



تذکرة الاولیاء


ذکر1 امام صادق



آن سلطان ملت مصطفوی ، آن برهان حجت نبوی ، آن عامل صدیق ، آن عالم تحقیق ، آن میوه دل اولیاء ، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی ، آن وارث نبی ، آن عارف عاشق :جعفرالصادق رضی الله عنه.


گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم کتابی جداگانه باید ساخت این کتاب شرح اولیاست که پس از ایشان بوده اند اما به سبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز پس از ایشان بوده است . و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است کلمه ای چند از آن او بیاوریم که ایشان همه یکی اند .


چون ذکر او کرده شود از آن همه بود . نه بینیکه قومی که مذهب او دارند ، مذهب دوازده امام دارند . یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.


اگر تنها صفت او گویم ، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود ، و قدوه جمله مشایخ بود ، و اعتماد هه بر وی بود ، و مقتدای مطلق بود . هم الهیآن را شیخ بود ، و هم محمدیان را امام ، و هم اهل ذوق را پیشرو ، و هم اهل عشق را پیشوا .هم عباد را مقدم ، هم زهاد را مکرم . هم صاحب تصنیف حقایق ، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود ، و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت به حقیقت . ومن آن نمی دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد به محمد ایمان ندارد . تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کرده اند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است :


لو کان رفضا حب آل محمد


فلیشهد الثقلان انی رافض


که فرموده است یعنی :اگر دوستی آل محمد رفض است گو جمله جن و انس گواهی دهید به رفض من ؛ و اگر آل و اصحاب رسول دانستن از اصول ایمان نیست ، بسی فضولی که به کار نمی آید ، می دانی . اگر این نیز بدانی زیان ندارد ، بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد ا می دانی وزرا او را به جای خود می باید شناخت ، و صحابه را به جای خود ، و فرزندان او را به جای خود می باید شناهخت تا سنی پاک باشی و با هیچ کس از پیوستگان پادشاهت کار نبود. چنانگه از ابو حنیفه رضی الله عنه پرسیدند : از پیوستگان پیغامبر صلی الله علیه که کدام فاضلتر ؟


گفت :از پیران صدیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و اززنان عایشه از دختران فاطمه رضی الله عنهم اجمعین .


نقفل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت :برو صادق را بیار تا بکشم . وزیر گفت :او در گوشه ای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و میرالمومنین را از وی رنج نه .از کشتن وی چه فایده بود ؟


هرچند گف سودی نداشت . وزیر برفت بطلب صادق .


منصور غلامان را گفت :چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم شما او را بکشید .


وزیر صادق را آورد . منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشانید و خود نیز به دوزانو پیش اوو بنشست .غلامان را عجب آمد . پس منصور گفت :چه حاجت داری؟


صادق گفت :آنکه مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری .


پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد .درحال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر در کشید و بیهوش شد .


گویند سه نماز از وی فوت شد . چون باز هوش آمد وزیر پرسید :که آنچه حال بود ؟


گفت :چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زیر صفه نهاد ولبی به زیر صفه ؛ و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری تو را با این صفه فروبرم . و من آن اژدها ندانستم که چه می گویم . از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم .


نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت :ای پسر رسول خدای!مرا پندی ده که دلم سیاه شده است .


گفت :یا باسلیمان ! تو زاهد زمانه ای . تو را به بند من چه حاجت است .


گفت :ای فرزند پیغمبر ! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است .


گفت :یا ابا سلیمان ! من از آن می ترسم که به قیامت جد من در من زند که حق متابعت من نگذاردی ؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست . این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود .


حکایت


حکایت


یکى از ملوک خراسان ، محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.


بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند


کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند


وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک


خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند


زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر


گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند


خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر


زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند


* * * *


حکایت



ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . اشاة نظیفة و الفیل جیفیة.


اقل جبال الارض طور و انه


لاعظم عندالله قدرا و منزلا


آن شنیدى که لاغرى دانا


گفت بار به ابلهى فربه


اسب تازى وگر ضعیف بود


همچنان از طویله خر به



پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.


تا مرد سخن نگفته باشد


عیب و هنرش نهفته باشد


هر پیسه گمان مبر نهالى


شاید که پلنگ خفته باشد



شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :


آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من


آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری


کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند


روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری


این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :


اى که شخص منت حقیر نمود


تا درشتى هنر نپندارى


اسب لاغر میان ، به کار آید


روز میدان نه گاو پروارى



آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرتف و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت : محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.


کس نیابد به زیر سایه بوم


ور هماى از جهان شود معدوم



پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.


نیم نانى گر خورد مرد خدا


بذل درویشان کند نیمى دگر


ملک اقلمى بگیرد پادشاه


همچنان در بند اقلیمى دگر

معرفت خدا

* مقاله یکم در معرفت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
کلمه 1 - قال امیر المؤ منین - علیه السلام -:
من عرف الله سبحانه توحد، و من عرف نفسه تجرد، و من عرف الدنیا تزهد، و من عرف الناس تفرد
ترجمه :
کسى که خدا را شناخت موحد شود، و هر که خود را شناخت مجرد از امور دنیوى گردد، و هر که دنیا را شناخت در او زهد ورزد و اعراض کند.
شرح :
یعنى هر کس خدا را شناخت به یکتائى و یگانگى او معترف شود و موحد حقیقى گردد و موحد حقیقى تمام توجه و شوق و عشق و وله او به خداست و هر حاجت از خدا خواهد بلکه حاجتى جز خدا ندارد.
یا آنکه خدا را شناخت مى داند خدا موجود واحد بسیط تام کامل غنى با لذات و فوق التمام و فوق نامتناهى است و اگر او را شریک باشد مرکب شود از ما به الاشتراک و ما به الامتیاز و مرکب مسبوق و محتاج به اجزاست و شیئى محتاج غنى الذات نیست پس معرفت خدا لازمه اش توحید او در علم و عمل است ، و هر که خود را شناخت مجرد از همه چیز شود و تنها به تکمیل ذات خود پردازد، و هر که دنیا را شناخت از دنیا رو بگرداند و در او زهد ورزد، و هر که مردم را شناخت عزلت از خلق گزیند.
کلمه 2 - قال امیرالمؤ منین - علیه السلام :
ینبغى لمن عرف الله سبحانه ان لایخلو قلبه من رجائه و خوفه
ترجمه :
هر کس خدا را شناخت دلش از امیدوارى بخدا و ترس او خالى نباشد.
شرح :
یعنى هر که خدا را شناخت دل او از خدا هراسان و به او امیدوار باشد یا کسى که خدا را شناخت تنها بخدا امیدوار و تنها از خدا مى ترسد و از هیچ کس دیگر نمى ترسد و تنها بخدا چشم امید دارد و بغیر او ابدا امیدوار نیست


موحد چه در پاى ریزى زرش


چه شمشیر هندى نهى بر سرش


امید و هراسش نباشد زکس


بر این است بنیاد توحید و بس


کلمه 7 - قال امیرالمؤ منین علیه السلام :
من عرف الله وعظمه منع فاه من الکلام و بطنه من الطعام و عنى نفسه بالصیام و القیام
ترجمه :
هر که خدا را شناخت دهانرا از کلام و شکم را از طعام غیر ضرورى منع کند و پیوسته نفس را رنج به نماز و روزه و طاعت براى راحت ابد خواه داد.
شرح :
یعنى کسى که خدا را شناخت لازمه معرفتش اموریست که از آن جمله زبان از کلام بیهوده و عبث نگاه مى دارد و سخن جز به حق نگوید و الا بذکر خدا و علم و هدایت خلق لب نگشاید دیگر شکم را از طعام والوان گوناگون اشربه و اطعمه و لذات نفسانى منع مى کند و جان خویش را در راه طاعت خدا به قیام در نماز و امساک روزه براى صفاى روح به رنج و


تعب مى اندازد و مى کوشد که بر مقام معرفت و قربش بخدا بیفزاید


* و فقناالله تعالى

نخستین عشق

 

عشق اول: چرا هیچگاه فراموشش نمی کنیم؟

 

اولین عشق من؟......یادش که می افتم همیشه چشمام پر از اشک میشه...!

هیچ روزی نیست که به او فکر نکنم و نگران نباشم که آیا حالش خوب است و یا مشکلی نداشته باشد.

فکر می کنید اولین عشقم را هنوز به یاد دارم؟ معلومه که دارم، انگار همین دیروز بود—اما 23 سال از آن روز می گذره..!

آیا شما اولین عشقتان را به یاد می آورید؟ البته سوال احمقانه ای است! مطمئناً همه ما هنوز با شور و هیجان و البته کمی هم با ناراحتی، به یادمان مانده است. چه او هنوز در کنارتان باشد و چه فقط خاطره ای باشد که یادآوری آن ناراحتتان می کند، اما اولین عشق ها همیشه مثل گنجینه ای گرانبها در دل افراد باقی می ماند. اینجا حرفهای شما را درمورد مردی که برای اولین بار قلب و احساس شما را متحول کرد، گرد آورده ایم.

هنوز هم یادش داغم را تازه می کند!

حتی با گذشت سالها، فکر کردن درمورد عشق اولمان لرزشی در قلبمان ایجاد می کند. چه چیز باعث می شود که حتی با گذشت پنج، ده یا حتی بیست سال، اولین عشق ها همیشه فکرمان را به خود مشغول کند؟ دلیلش هرچه باشد و آن فرد هر کس که بوده باشد، عشق اول همیشه جزئی از وجود ما می شود. نمی توانیم آن را فراموش کنیم—و تصور نمی کنم کسی واقعاً بخواهد فراموش کند.

شیرین می گوید: "بله، به یاد می آورم...انگار همین دیروز بود. سالهای سال گذشته است، اما هنوز به خاطر دارم او چه شکلی بود و چقدر دوستش داشتم. حدود هشت سال با هم اختلاف سنی داشتیم—من 20 ساله بودم و او 28 سال داشت—همیشه می ترسید مبادا والدینم با این مسئله مخالفت کنند. این روزها وقتی کمی ناراحت و غمگین می شوم، یاد و خاطره ی نوازش ها و بوسه های او به سراغم می آید. خیلی جالب است، همین روزها 42 ساله می شوم."

لیدا اینگونه به خاطر می آورد: "در همه ی کارهایمان احساساتی بودیم و با شور و هیجان رفتار می کردیم—در دوست داشتن هایمان، دعواهایمان، حتی زمانی که میخواستیم همدیگر را اذیت بکینم هم با شور و احساس عمل می کردیم. با اینکه شوهرم را بسیار دوست دارم و کاملاً خوشبخت هستم، هنوز هم خیلی وقتها به او فکر می کنم. چند هفته پیش او را دیدم، همراه همسر و بچه اش بود. نگاهش کردم، او هم نگاهم کرد، و همه چیز در یک لحظه بسیار زیبا بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. خوشحالم که او نیز خوشبخت شده است."  

الناز در مورد دوست پسر دوران دانشگاهش اینطور می گوید: "ما به هیچ وجه برای هم ساخته نشده بودیم. خانواده و دوستانم نمی توانستند او را تحمل کنند. همیشه با هم دعوا داشتیم و بیشمار به هم زده و دوباره آشتی کرده بودیم. ولی مجذوب هم بودیم. پس از آخرین دعوا که دیگر تصمیم گرفتیم برای همیشه از هم جدا شویم، احساس می کردم قلبم را پاره پاره کرده اند. هنوز نوارها و نامه های عاشقانه اش را پشت گنجه ی اتاقم پنهان می کنم. 10 سال از آن ماجرا می گذرد."

فرنوش عشق راستین خود را وقتی هجده سال بیشتر نداشت ملاقات کرد. اما پنج سال طول کشید تا رابطه اش را با او آغاز کرد. او در این باره می گوید: "در یک مهمانی با هم آشنا شدیم و با هم صحبت کردیم. دو سال دوران دانشگاه را با هم بودیم. او در شیراز زندگی می کرد و همین راه دراز باعث برهم خوردن روابطمان شد. هنوز هم در شیراز زندگی می کند و ازدواج کرده است. اما من هنوز مجردم و در تهران زندگی می کنم. با اینکه رفته است اما همیشه اولین عشق من باقی می ماند."

وقتی دوباره او را می بینیم...

ممکن است هر از چندگاهی اولین عشقمان را جایی ببینیم. دیدارهایمان ممکن است کوتاه یا طولانی باشد، اما دیدارهایی تلخ و شیرین است. آیا کسی پیدا می شود که تا به حال به دیدار دوباره ی اولین عشقش فکر نکرده باشد؟

سارا با اینکه قرار مدار ازدواج با اولین عشقش را هم گذاشته بود، ولی با مرد دیگری ازدواج کرد. 20 سال پس از آخرین ملاقاتشان ، او را در مجلس ترحیم مادرش دید. اما حتی با گذشت این همه سال، شعله ی عشق مثل همان روزهای نوجوانی در قلبش زبانه کشید : "درمورد عشقی که به هم داشتیم صحبت کردیم. می گفت که چقدر دلش شکسته بود وقتی ترکش کردم و با کس دیگری ازدواج کردم...خیلی وقت ها به او و پاکی عشقمان فکر می کنم. هیچوقت فراتر از بوسیدن همدیگر نرفتیم، اما نزدیکی که با او داشتم بسیار بیشتر از آن چیزی است که اکنون با شوهرم پس از 26 سال حس می کنم."

رویا نیز به تازگی اولین عشقش را ملاقات کرده است: "بعد از 29 سال..روز را با او گذراندم. وقتی برای اولین بار همدیگر را در دانشگاه دیدیم 19 سال داشتیم. عشقی واقعی بود...اگر چنین چیزی در آن سن وجود داشته باشد. و حالا پس از گذشت اینهمه سال باز عاشق هم شده ایم. اما اینبار عشقمان کاملاً با قبل متفاوت است. گذشته ای با هم داشته ایم و حال را باهم می گذرانیم. امیدوارم در آینده نیز کنار هم باشیم."

تجدید دیدار سحر در اینترنت اتفاق افتاده است: "در ماه خرداد بود که آنلاین شده بودم. البته زیاد به کامپیوتر وارد نیستم. داشتم یکسری کارهای تحقیقاتی انجام می دادم که کسی بهم پیغام داد. بله خودش بود—نزدیک بود قلبم بایستد. شوهرم داشت از جلوی در رد می شد و پسرم وارد اتاق شد. باید توضیح می دادم که او کیست. درمورد همه چیز باهم صحبت کردیم. هنوز هم وقتی ایمیلی از او دریافت می کنم قلبم تند می زند. احساس گناه می کنم، اما دوست دارم که هنوز با او در ارتباط باشم."

او اولین و تنها عشق من بوده است !

بعضی از ما آنقدر خوش شانس بوده ایم که همان دفعه ی اول آنکه می خواستیم را به دست آورده ام. و وقتی برای اولین بار ملاقاتش کردیم، دیگر نگذاشتیم از دستمان برود!

سیمین می گوید: "اولین عشقم تنها کسی بود که باعث شد قلبم تندتر بزند و از خود بیخود شوم. اما چیزی که باعث شد عاشقش شوم قلب طلایی بود که در سینه پنهان کرده بود. او تنها کسی بود که توانست قلبم را تصرف کند. هشت سال است که با هم هستیم و شش سال است که ازدواج کرده ایم. صاحب پسری دوست داشتنی شده ایم. اینطور بود که اولین عشق من به تنها عشق زندگیم تبدیل شد."

منیر اعتراف می کند که: "من فقط یک عشق واقعی داشته ام و با او ازدواج کردم. سالهای آخر دبیرستان بود که با هم آشنا شدیم و شش سال بعد ازدواج کردیم. از همان ابتدا می دانستم که او همان است که من می خواهم. ما واقعاً برای هم ساخته شده ایم."

عسل می گوید: "داستان اولین عشق من کمی عجیب است. باور کنید." بعد از چندین ماه دوستی اینترنتی، عسل و دوست اینترنتیش پارسال همدیگر را ملاقات کردند. "بعد از ملاقات، کوچکترین تردیدها برای برقراری ارتباط هم از بین رفت. هنوز هم عاشق هم هستیم و برای ازدواج نقشه می کشیم.

عاقل تر و پخته ترم کرد !

گاهی اوقات اولین عشق چیزهایی به ما می آموزد—البته این درس ها معمولاً آن چیزی نیست که دوست داشتیم یاد بگیریم.

ندا می گوید: "او به من  احساس شگفت انگیزی می داد. 13 ماهی که با هم گذراندیم، شادترین روزهای زندگی من بودند تا اینکه از من جدا شد. اصلاً نمی دانستم که به من خیانت می کند. خیلی ترسیده بودم و او هیچ کمکی به من نمی کرد. در آخر همه چیز را برای مادرم تعریف کردم و این بهترین و عاقلانه ترین تصمیمی بود که در کل زندگی گرفته ام. "  

 

نویسنده: آرمند