دوش در حال گناهی بودیم در اوج غفلت و ننگ ابدی می بودیم
هر دمان در غفلت وتاریکی و ننگ یاد آن بار خدایی بودیم
از گناهم سیر و از ان ننگ ابدی بیزار شدم
طنابی انداخت پاره شد و من شرمنده شدم "نجیری روی نفس م انداخت"
یاد ان روز بخیر که عزیزم در ان گوشه هستی "فروغ" می سرود "مرا ز زورقی زابر ها زساج ها ......" نامش" تولدی دیگر" بود
مرا از اوج فلاکت به زمین می اورد
از تمام تیرگی های رهایم کرد و مرگ به چشمانم تداعی می کرد
تا صبح تا بامداد با من بود اذان شد و در نمازم با من بود
عجب!! خدا زنجیری دارد! عجب کیش و فدایی هایی دارد نامش فاطمه هست و عجب نوائی دارد!
حال دانستی که چرا من فرشته ام و فرشتگان می خواهم