کاوش

***جستجو های من***

کاوش

***جستجو های من***

پروین اعتصامی ۱

ها من شعر ها ی فروغ رو دوست دارم ولی این از شعر های پروین اعتصامی خیلی قشنگه وزیباست اگه نخونی ضرر کردی
واقعا زیباست


یاد یاران

ای جسم سیاه مومیایی کو انهمه عجب و خود نمائی
با حال سکوت و بهت چونی در عالم انزوا چرائی
اژنگ ز رخ نمی کنی دور ز ابروی ‘گره نمی گشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش این راز که شاه یا گدائی
گر گمره ازمند که بودی امروزچه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی پا بر سر چرخ می نهادی
بودی چوپرندگان سبک روح در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز چه رسم راه بودت امروز نه سفله ای نه راوی
پیکان قضا بسر خلید ت چه شد که از پا نیو فتاده ای
صد قرن گذشت و تو تنهائی در گوشه و دخمه اوفتاده ای
گوئی که از سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش کاین گونه شدی نژ ند و مدهوش
بررهگذرکه دوختی چشم ایام تورا چه گفت در گو ش
بند تو که بر گشود از پای بار تو که بر گرفت بر دوش
در عالم نیستی چه دیدی کاینسان متحیری و خاموش
دست چه کسی بدست بودت از بهر که باز کردی آغوش
دیری است کهع گشته ای فراموش

شاید که سمد مهر راندی نانی به گرسنه ای رساندی
آفت زده حوادثی را از ورطه رنج وا رهاندی
از دامن غرقه ای گرفتی تا دامن ساحلش کشاندی
هر قصه که گفتنی است گفتی هر نامه که خواندنیست خواندی
پهلوی شکستگان نشستی از پای فتاده را نشاندی
فرجام چرا ز کار ماندی

گوئی به تو داده اند سوگند کاین راز نهان کنی به لبخند
این دست که گشته است پر چین بودست چو شاخه ای برومند
کردست هزار مشکل اسان بستست هزار عهد و پیوند
بنمود به گمرهی ره راست بگشود ز پای بنده ای بند
شاید که به بزمگاه فرعون بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته ای در این غار گردنده سپهر ‘ گشته بسیار
بس پاکدلان و نیک کاران آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ ‘ به آتشی بدل شد بس صلح و صفا که گشت پیکار
بس زنگ که پاک شد به صیقل بس آینه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد شاهین عدم ‘بچنگ و منقار
ای یار‘ سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی ای زنده مرده ‘هیچ دانی
بس پادشان و سر فرازان بردند بخاک ‘حکمرانی
بس رمز ز دفتر سلیمان خواندند به دیو ‘رایگانی
بگذشت چه قرنها ‘چه ایام گه با غم و گه به شادمانی
بس کاخ بلند پایه ‘شد پست اما تو بجای ‘همچنانی
بر قلعه مرگ ‘مرزبانی

شداد نماند در شماری با کار قضا نکرد کاری
نمرود بلند برج بابل شد خاک و برفت با غباری
مانا که تورا دلی پریشان در سینه تپیده روزگاری
در راه تو اوفتاده سنگی در پای تو ‘در شکست خاری
دزدیده بچهره سیاهت غلتیده سرشک انتظاری
در رهگذر عزیز یاری

شاید که تو را بروی زانو جا داشته کودکی سخنگو
روزیش کشیده ای بدامن گاهیش نشانده ای به پهلو
گه گریه و گاه خنده کردی بوسیده گهت سروگهی رو
یک بار نهاده دل به بازی یک لحظه ‘ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه پرسیده ز شهر و برج و بارو
در پای تو‘ هیچ مانده نیرو

گرد از رخ پاک رفتی زین نکته ز غافلان نهفتی
اندرز گذشتگان شنیدی حرفی ز گذشتگان نگفتی
از فتنه و گیر و دار ‘طاقی با عبرت و بیم و بهت ‘جفتی
داد و ستد زمانه چون بود ای دوست‘ چه دادی و گرفتی
اینجا اثری ز رفتگان نیست چون شد که تو ماندی و نرفتی
چشم تو نگاه کرد و خفتی




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد